هر سه با هم


روزى پيامبر اكرم(ص) درباره فضيلت ازدواج سخنرانى مى‏كردند. در اين هنگام زنى برخاست و گفت: من باغى دارم و مى‏خواهم ازدواج كنم. زن ديگرى گفت: من هم يك خانه دارم و حاضرم ازدواج كنم و سومى هم گفت: من چارپايى دارم و حاضرم ازدواج كنم. رسول اكرم(ص) رو به مردان كرد و فرمود: كدام يك از شما با اين شرايط حاضر به ازدواج هستيد؟ مردى گفت: من دوست دارم سوار چارپايى شوم به باغ بروم و سپس به خانه برگردم.



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:43
طبع بلند


روزی عثمان به عیادت عبدالله بن مسعود رفت و از او پرسید: از چه ناراحتی و شکایت داری؟ گفت: از گناهانم. پرسید: دلت چه می خواهد؟ گفت: رحمت پروردگارم را. گفت: بگو برایت طبیب بیاورند. گفت: طبیب بیمارم کرده است. عثمان گفت: دستور دهم عطایت را از بیت المال بپردازند ـ دو سال بود که عثمان عطایش را قطع کرده بود ـ عبدالله گفت: من دیگر به آن نیاز ندارم. موقعی که احتیاج داشتم ندادی حالا که احتیاج ندارم می دهی!
عثمان گفت: پس از مرگت برای دخترانت خواهد بود. ابن مسعود گفت: مرا از فقر دخترانم می ترسانی! من به دخترانم سفارش کرده ام که هر شب سوره واقعه را بخوانند, چون از رسول خدا شنیدم که می فرمود: هرکس هر شب سوره واقعه را بخواند, هرگز فقر به او نمی رسد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: طبع, بلند,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:33
شکیبایی در مرگ فرزند
| ادامه مطلب...

ابوطلحه یکی از یاران رسول خدا بود. زنی داشت با ایمان به نام (امّ سلیم). این زن و شوهر پسری داشتند که مورد علاقه هردو بود. پسر بیمار شد و بیماری او به مرحله ای رسید که امّ سلیم دانست کار پسر تمام است.
برای این که شوهرش در مرگ پسر بی تابی نکند, وی را به بهانه ای خدمت رسول اکرم(ص) فرستاد و پس از چند لحظه, طفل جان به جان آفرین تسلیم کرد.

ام سلیم جنازه پسر را در پارچه ای پیچید و در یک اتاق مخفی کرد. به همه اهل خانه سپرد که حق ندارید ابوطلحه را از مرگ فرزند آگاه سازید. سپس رفت و غذایی آماده کرد و خود را نیز آراست و خوش بو کرد. ساعتی بعد که ابوطلحه آمد و وضع خانه را دگرگون یافت, پرسید: بچه چه شد؟

ام سلیم گفت: بچه آرام گرفت. ابوطلحه گرسنه بود, غذا می خواست. ام سلیم غذایی که قبلاً آماده کرده بود حاضر کرد و دو نفری غذا خوردند و هم بستر شدند, ابوطلحه آرام گرفت. ام سلیم گفت: مطلبی از تو می پرسم. گفت: بپرس. گفت: آیا اگر به تو اطلاع دهم که امانتی نزد ما بود و ما آن را به صاحبش رد کردیم, ناراحت می شوی؟

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: شکیبایی, در, مرگ, فرزند,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:31
گیرنده حق در روز قیامت


جعفر طيار برادر امير المو منين عليه السلام همراه 82 نفر از مسلمين در سال پنجم بعثت ، از مكه به سوي كشور حبشه مهاجرت نمودند ، تا هم از آزار مشركان در امان باشند ، و هم اسلام را در حبشه ، تبليغ كنند .
اين مهاجران در حدود دوازده سال در حبشه ماندند و سپس در سال هفتم هجرت به مدينه باز گشتند ، يعني همان وقت كه مسلمين در جنگ خيبر ، پيروز شده بودند .
در روايات آمده : پيامبر صلي الله عليه و آله از جعفر پرسيدند : در اين مدتي كه در حبشه بودي ، چه چيز عجيبي ديدي ؟
جعفر عرض كرد : زن سياه چهره حبشي را ديدم ، عبور مي كرد و زنبيل بزرگي بر سر داشت ، مردي مزاحم ، به او تنه زد و او را به زمين انداخت به طوري كه زنبيل از سر آن زن افتاد ، سپس زن نشست و به آن مرد مزاحم رو كرد و گفت : واي بر تو از داور (گيرنده حق ) در روز قيامت ، كه بر كرسي بنشيند و حق مظلوم را از ظالم از بگيرد .
پيامبر صلي الله عليه و آله نيز از اين سخن تكان دهنده آن زن ، تعجب كرد



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: گیرنده حق در روز قیامت,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:28
بردباری در برابر بی ادبان


روزی عایشه، همسر رسول اکرم (ص) در حضور او نشسته بود که مردی یهودی وارد شد. هنگام ورود به جای «سلام علیکم» گفت: «السام علیکم»؛ یعنی «مرگ بر شما». طولی نکشید که یکی دیگر وارد شد. او هم به جای سلام گفت: «السام علیکم». معلوم بود که آنها می خواستند با زبان، رسول اکرم (ص) را آزار دهند.
عایشه سخت خشمناک شد و فریاد بر آورد که: «مرگ بر خود شما و...». آن حضرت فرمود: ای عایشه! ناسزا مگو، اگر ناسزا مجسّم گردد، بدترین و زشت ترین صورت ها را دارد، اما نرمی، ملایمت و بردباری روی هر چه گذاشته شود، آن را زیبا می کند و زینت می دهد و از روی هر چیزی برداشته شود، از قشنگی و زیبایی آن می کاهد. چرا عصبی و خشمگین شدی؟ عایشه گفت: مگر نمی بینی که با کمال وقاحت و بی شرمی به جای سلام چه می گویند؟ رسول اکرم (ص) فرمود: من هم در جواب گفتم: «علیکم» (بر خود شما)، همین قدر کافی بود

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: بردباری, دروبرابر, بی, ادبان,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:27
پیامبر اکرم[مرگ]


رسول خدا(ص) در بستر بیماری بود و لحظه های آخر عمرش را سپری می کرد. ناگهان صدای در شنیده شد. فاطمه(س) فرمود: کیستی؟ کوبنده در گفت: من مرد غریبی هستم، به دیدار رسول خدا(ص) آمده ام، آیا به من اجازه ورود می دهد؟ فاطمه(س) فرمود: «خدا تو را بیامرزد، بازگرد! رسول خدا(ص) در بستر بیماری است.‍» مرد غریب رفت و پس از ساعتی دوباره بازگشت و درِ خانه پیامبر را کوبید و گفت: «غریبی هستم که از محضر رسول خدا(ص) اجازه می خواهم تا به خدمتش برسم! آیا به غریبان اجازه می دهید؟ در این هنگام پیامبر به هوش آمد و به فاطمه(س) فرمود: «فاطمه جان! آیا می دانی این غریب کیست؟» فاطمه(س) گفت: «نه، ای رسول خدا!» پیامبر فرمود: «این کسی است که جمعیت ها را پراکنده می سازد و لذت ها را از هم می پاشد. این فرشته مرگ است و سوگند به خدا، برای قبض روح هیچ کس پیش تر از من و پس از من اجازه نمی گیرد، ولی به خاطر مقام والایی که من نزد خدا دارم، از من اجازه می خواهد. به او اجازه ورود بده!» آن گاه فاطمه(س) به عزراییل فرمود: «خدا تو را رحمت کند، وارد خانه شو!» عزراییل مانند نسیم ملایم و آرام بخشی وارد خانه شد و گفت: «سلام بر اهل خانه رسول خدا(ص)» و لحظاتی بعد روح گران قدر پیامبر اعظم(ص) را به ملکوت اعلی برد.
پس از رحلت پیامبرخدا، امیر مؤمنان علی(ع)، وصی و جانشین آن حضرت، این اشعار را در سوگ جان سوز پیامبر خواند:

مرگ، نه پدر و نه فرزند را باقی نمی گذارد و برنامه مرگ همچنان ادامه دارد تا همه بمیرند. مرگ حتی پیامبر اسلام را برای امتش باقی نگذاشت. اگر خداوند کسی را پیش از پیامبر باقی می گذاشت، او را نیز باقی می گذاشت. ناگزیر ما آماج تیرهای مرگ واقع می شویم که خطا نمی روند؛ و اگر امروز تیر مرگ به ما اصابت نکرد، فردا او ما را از یاد نمی برد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: پیامبر, اکرم, [, مرگ, ],
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:24
محبت خداوند به بندگانش


روزي شخصي از بيابان به سوي مدينه مي آمد ، در راه ديد پرنده اي به سراغ بچه هاي خود در لانه رفت ، آن شخص كنار لانه پرنده رفت و جوجه ها را گرفت و به عنوان هديه نزد پيامبر آورد .
چون به حضور پيامبر رسيد ، جوجه ها را نزد پيامبر گذاشت ، در اين هنگام جمعي از اصحاب حاضر بودند ، ناگاه ديدند مادر جوجه ها بي آنكه از مردم وحشت كند آمد و خود را روي جوجه هاي خود انداخت .
معلوم شد مادر جوجه ها ، به دنبال آن شخص به هواي جوجه هايش بوده ، محبت و علاقه به فرزندانش بقدري بود ، كه بدون ترس خود را روي جوجه هايش انداخت .
پيامبر به حاضران فرمود : اين محبت مادر را نسبت به جوجه هايش درك كرديد ، ولي بدانيد خداوند هزار برابر اين محبت ، نسبت به بندگانش محبت و علاقه دارد .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: محبت, خداوند, به, بندگانش,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:11
سوال فقرا از پیامبر


تعدادي از فقراء مدينه نزد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم آمدند و گفتند : ثروتمندان كارهاي خير مانند آزاد كردن بندگان ، صدقه دادن ، حج به جاي آوردن و . . . انجام مي دهند كه ما قادر بر انجام آنها نيستيم (و در نتيجه اجر ايشان بيش از ما مي باشد . )
پيامبر فرمودند : كسيكه صد مرتبه الله اكبر بگويد ، بيش از ثواب آزاد كردن صد بنده برايش ثبت مي شود .
كسيكه صد مرتبه (سبحان الله ) بگويد ، بهتر از حج بر او پاداش نوشته مي شود .
كسيكه صد مرتبه (الحمد الله ) بگويد ، بهتر از دادن صد اسب با تجهيزات كامل در راه خدا مي باشد .
كسيكه صد مرتبه ذكر (لا اله الا الله ) بگويد ، بهترين مردم در روز قيامت است ! !
ثروتمندان مدينه كه اين خبر را شنيدند ، آنها نيز به دستورات عمل كردند .
فقراء مجددا نزد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم آمدند و گفتند : ثروتمندان هم به دستور شما عمل نمودند ! فرمود : اين لطف و فضل خداوندست ، به هر كس بخواهد عطاء مي كند



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:8
یهود و غذای حرام


هنگامي كه حضرت محمد صلي الله عليه و آله هفت ساله بود ، يهوديان (كه نشانه هايي از پيامبري را در او ديدند در صدد بعضي امتحانات برآمدند) با خود گفتند : ما در كتابهايمان خوانده ايم كه پيامبر صلي الله عليه و آله اسلام از غذاي حرام و شبهه ، دوري مي نمايد خوب است او را امتحان كنيم ، بنابراين مرغي را دزديدند و براي حضرت ابوطالب فرستادند تا همه به عنوان هديه بخورند ، همه خوردند غير پيامبر صلي الله عليه و آله كه به آن دست نزد .
علت اين كار را پرسيدند ، حضرتش در پاسخ فرمود : اين مرغ حرام است و خداوند مرا از حرام نگه مي دارد .
پس از اين ماجرا ، مرغ همسايه را گرفته و نزد ابوطالب فرستادند ، به خيال اينكه بعد پولش را به صاحبش بدهند . ولي آن حضرت باز هم ميل ننمود و فرمود : اين غذا شبهه ناك است .
وقتي يهود از اين جريان اطلاع يافتند ، گفتند : اين كودك داراي مقام و منزلت بزرگي خواهد بود

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: یهود, و, غذای, حرام,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:1
مکر زرقاء[مکر و حیله]


چون آمنه مادر پيامبر صلي الله عليه و آله ، به حضرت حامله شد كهانت كاهنان مختل شد سطيح كه كاهني بود معروف از طايفه غسان به رزقاء يمامه كه او هم كاهنه بود نامه نوشت كه بايد در خاموش كردن اين نور به هر مكر و خدعه متمسك شد .
رزقاء با آرايشگر حضرت آمنه بنام (تكنا) آشنا بوده و او روزي تكنا را ديد و گفت : چرا ناراحت هستي ؟ او هم جريان تولد مولودي كه باعث شكستن بتها و ذليل شدن كاهنان مي شود را نام برد .
پس زرقاء كسيه زري را به تكنا نشان داد كه اگر در اين كار كمك نمايي اين كيسه از آن توست ، او هم قبول كرد .
به حيله زرقاء بنا شد تكنا روزي براي آريشگري آمنه برود و وسط كار با كارد زهر آلود به پهلوي او بزند كه مادر و فرزند بميرند !
از آن طرف هم زرقاء همه بني هاشم را آن روز موعود دعوت كند تا تكنا آن كار را تنهايي و بدون مزاحمت انجام دهد .
روز موعود فرا رسيد بني هاشم بجهت صرف طعام حاضر و تكنا هم در خانه آمنه مشغول آرايشگري شد وسط كار تكنا خنجر زهرآلود را درآورد كه بزند ، دستي از غيب بر تكنا زد و او به زمين افتاد و چشمش نمي ديد؛ فرياد آمنه هم بلند شد و زنان بني هاشم دور او اجتماع كردند ، و از واقعه پرسيدند ، او جريان را نقل كرد .
به تكنا گفتند : چه خبر باعث شد اين حيله را انجام دهي ؟ گفت : به دستور زرقاء انجام دادم او را بگيريد .
پس خود تكنا بدرك و اصل شد زرقاء هم خود را از مكه با صدمات زياد به وطن اصليش يمامه رساند و مكر او هيچ صدمه اي به آمنه و حملش نرسيد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: مکر, زرقاء, [, مکر, و, حیله, ],
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 15:57
مقام عبادی بیمار


روزي پيامبر صلي الله عليه و آله سرش را به سوي آسمان بلند كرد و خنديد . شخصي پرسيد : ديديم سر مبارك را به آسمان بلند كرده و خنديدي ، علتش چه بود ؟
فرمود : خنده ام از اين جهت بود كه تعجب نمودم از دو فرشته اي كه در آسمان به سوي زمين آمدند و در جستجوي مو من صالح بودند كه هميشه او را در مصلاي (محل نماز) خود مي ديدند ، تا اعمال او را بنويسند ، و به سوي آسمان ببرند .
اين بار او را در محل نماز خودش نديدند . به سوي آسمان عروج كردند و به خدا عرض كردند : پروردگارا بنده تو فلاني را در محل نمازش نديديم تا اعمال نيكش را بنويسيم ، بلكه او را در بستر بيماري ديديم .
خداوند به آنها فرمود : براي بنده ام تا وقتي كه بيمار است مثل آنچه در حال سلامتي از كارهاي نيك در شبانه روز انجام مي داد بنويسيد ، بر ماست تا او در حبس (بيماري ) است ، پاداش اعمال خيري را كه هنگام صحت انجام مي داد ، بنويسيم

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: مقام, عبادی, بیمار,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 15:54
زندگی نامه پیامبر اکرم
| ادامه مطلب...

                                                                            تولد و کودکي  
بيش از هزار و چهار صد سال پيش در روز 17 ربيع الاول ( برابر 25آوريل 570 ميلادی ) کودکی در شهر مکه چشم به جهان گشود. پدرش عبد الله در بازگشت از شام در شهر يثرب ( مدينه ) چشم از جهان فروبست و به ديدار کودکش ( محمد ) نايل نشد. زن عبد الله ، مادر " محمد " آمنه دختر وهب بن عبد مناف بود. برابر رسم خانواده های بزرگ مکه " آمنه " پسر عزيزش ، محمد را به دايه ای به نام حليمه سپرد تا در بيابان گسترده و پاک و دور از آلودگيهای شهر پرورش يابد . " حليمه " زن پاک سرشت مهربان به اين کودک نازنين که قدمش در آن قبيله مايه خير و برکت و افزونی شده بود ، دلبستگی زيادی پيدا کرده بود و لحظه ای از پرستاری او غفلت نمي کرد. کسی نمي دانست اين کودک يتيم که دايه های ديگر از گرفتنش پرهيز داشتند ، روزی و روزگاری پيامبر رحمت خواهد شد و نام بلندش تا پايان روزگار با عظمت و بزرگی بر زبان ميليونها نفر مسلمان جهان و بر مأذنه ها با صدای بلند برده خواهد شد ، و مايه افتخار جهان و جهانيان خواهد بود . " حليمه " بر اثر علاقه و اصرار مادرش ، آمنه ، محمد را که به سن پنج سالگی رسيده بود به مکه باز گردانيد . دو سال بعد که " آمنه " برای ديدار پدر و مادر و آرامگاه شوهرش عبد الله به مدينه رفت ، فرزند دلبندش را نيز همراه برد . پس از يک ماه ، آمنه با کودکش به مکه برگشت ، اما دربين راه ، در محلی بنام " ابواء " جان به جان آفرين تسليم کرد ، و محمد در سن شش سالگی از پدر و مادر هر دو يتيم شد و رنج يتيمی در روح و جان لطيفش دو چندان اثر کرد . سپس زنی به نام ام ايمن اين کودک يتيم ، اين نوگل پژمرده باغ زندگی را همراه خود به مکه برد . اين خواست خدا بود که اين کودک در آغاز زندگی از پدر و مادر جدا شود ، تا رنجهای تلخ و جانکاه زندگی را در سرآغاز زندگانی بچشد و در بوته آزمايش قرار گيرد ، تا در آينده ، رنجهای انسانيت را به واقع لمس کند و حال محرومان را نيک دريابد . از آن زمان در دامان پدر بزرگش " عبد المطلب " پرورش يافت . " عبد المطلب " نسبت به نوه والاتبار و بزرگ منش خود که آثار بزرگی در پيشانی تابناکش ظاهر بود ، مهربانی عميقی نشان مي داد . دو سال بعد بر اثر درگذشت عبد المطلب ، " محمد " از سرپرستی پدر بزرگ نيز محروم شد . نگرانی " عبد المطلب " در واپسين دم زندگی بخاطر فرزند زاده عزيزش محمد بود . به ناچار " محمد " در سن هشت سالگی به خانه عموی خويش ( ابو طالب ) رفت و تحت سرپرستی عمش قرار گرفت . " ابوطالب " پدر " علی " بود . ابو طالب تا آخرين لحظه های عمرش ، يعنی تا چهل و چند سال با نهايت لطف و مهربانی ، از برادرزاده عزيزش پرستاری و حمايت کرد . حتی در سخت ترين و ناگوارترين پيشامدها که همه اشراف قريش و گردنکشان سيه دل ، برای نابودی " محمد " دست در دست يکديگر نهاده بودند ، جان خود را برای حمايت برادر زاده اش سپر بلا کرد و از هيچ چيز نهراسيد و ملامت ملامتگران را ناشنيده گرفت .



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: زندگی, نامه, رسول, اکرم,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 14:35


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.