دست هایم رو به خداست


وقتى حضرت امير (عليه السلام ) بدنيا آمد، فاطمه بنت اسد همانند ساير نوزادان على (عليه السلام ) را قنداق مى كرد و دستهاى آن حضرت را در قنداق مى بست . اما بعد از اينكه فاطمه به سراغ على (عليه السلام ) مى آمد، مشاهده مى كرد دستهاى آن حضرت بيرون از قنداق است و پارچه ها هم پاره شده است ، فاطمه بنت اسد دو پارچه مصرى محكم آورد دستهاى آن حضرت را محكم تر از قبل بست و آنگاه حضرت را در گهواره خود گذاشت ، حضرت امير (عليه السلام ) با تكانى ، مجدد دستمال ها را پاره كرد و دست خود را از قنداق بيرون آورد، مجدد فاطمه بنت اسد با سه پارچه محكم دست هاى حضرت را مى بندد، اجمالا تا هفت بار و هفت پارچه بر روى هم ، دست هاى حضرت را در قنداق مى بندد باز حضرت دستان خود را باز مى نمايد. آنگاه حضرت على (عليه السلام ) به مادر خود مى فرمايد.
مادر دست مرا رها كن ، دست على بايد باز باشد كه به درگاه خدا دراز كند

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 15:26
جوانمردی در بخشش


در زمان حاتم طایی، عده ای از دشمنان وی با لشگریان خود برای سرکوبی خاتم و قومش قیام کرده بودند.
حاتم، سوار بر اسب خود شده و نیزه خود را برداشت و با اعلام، لشگریان خود را جمع کرد تا به جنگ دشمن بروند ، هنگامیکه دو لشگر در برابر هم در آستانه جنگ ، قرار گرفتند
یکی از لشگریان دشمن گفت : ای حاتم نیزه خود را به من ببخش ( یا حاتم اهب لی رمحک)

حاتم بی درنگ نیزه را به دشمن بخشد! به حاتم گفتند تو با این کار ، خود را به هلاکت انداختی؟ ! ( در این موقعیت حساس علاوه بر اینکه اسلحه تو رفت ، دشمن نیرومندتر شد).
حاتم- تمام این مطالب را می دانم و لیکن، جواب آن کسی را می گوید : به من ببخش چه بدهم: ! ولکن ما جواب من یقول لک: هب لی؟ 1

قال الإمام علی علیه السلام: کن عفوا فی قدرتک، جوادا فی عسرتک، مؤثرا مع فاقتک، یکمل لک الفضل. 2

امام علی علیه السّلام فرمود:: زمانی که قدرت داری با گذشت باش و در زمان تنگدستی بخشنده و در عین نیازمندی ایثارگر، تا فضل تو به کمال رسد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 15:25
رهبر فاسق و رهبر عادل


احـنـف بـن قـیس می گوید: نزد معاویه رفتم، در مجلس او آن قدر شـیـریـنـی و تـرشـی آوردنـد کـه تعجب کردم. بعد از آن، غذاهای رنـگـارنگ در سفره او چیدند که من نام آن ها را ندانستم، و نام یـک یـک آن هـا را از او مـی پرسیدم و او جواب می داد. وقتی که معاویه غذاهای خود را توصیف کرد، گریه ام گرفت.

گفت: چرا گریه می کنی؟

گـفـتم: به یادم آمد که شبی در محضر علی(ع) بودم. هنگام افطار، آن حـضرت مرا تکلیف ماندن کرد، آن گاه انبانی[ کیسه ای] که سرش بـسـته بود و مهر زده شده بود طلبید، گفتم: در این انبان چیست؟

فرمود: سویق[ آرد نرم] جو است.

عـرض کردم: ترسیدی کسی از آن بردارد و یا بخل کردی که این گونه سر آن را مهر کرده ای؟

فـرمـود: نه ترسیدم و نه بخل کردم، بلکه ترسیدم فرزندانم آن را با روغن یا زیتون بیالایند[ تا من سویق روغنی بخورم]. گفتم: اگر چنین غذایی بخوری مگر حرام است؟

فـرمـود: حـرام نـیـست، ولی بر امامان عادل واجب است که به قدر فـقـیـرترین مردم، نصیب خود را بردارند تا مستمندان از جاده حق بیرون نروند

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: رهبر, فاسق, و, رهبر, عادل,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:49
ترس از خدا.


ابودرداء می گوید: شبی امیرمؤمنان(ع) را دیدم که از مردمان کنار گرفته و در مکان خلوتی مشغول مناجات با پروردگار و گریه و زاری است و می فرمود: بار خدایا! چه بسیار گناهانی که با بردباری از عقوبتش درگذشتی و چه بسیار جرایمی که به کرم و بزرگواری ات آن را آشکار نساختی! بار خدایا!…
ناگاه دیدم صدا خاموش شد, گفتم: حتماً حضرت را خواب برده است. رفتم تا آن حضرت را بیدار کنم. چون ایشان را حرکت دادم, دیدم همچون چوب خشک شده ای است. گفتم: إنّا لِلّهِ وَإنّا إلَیهِ راجِعُون. حضرت از دنیا رفت.

به خانه آن حضرت رفتم و فاطمه(س) را از این امر آگاه ساختم. فرمود: این حالتی است که از ترس خدا هر شب بر او عارض می شود. پس از اندکی, آب بر چهره او پاشیدم تا به هوش آمد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: ترس, از, خدا, , ,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:47
خدمت به جوانان
| ادامه مطلب...

روزى امام على(ع) در كنار خانه خدا مرد جوانى را ديد كه بر پرده كعبه چسبيده و با حال خوش دعا مى‏كند. مرد جوان، شب اول از خدا آمرزش گناهانش را طلب كرد و شب دوم عزت دنيا و آخرت را خواست.
و در شب سوم خود را به ركن چسبانيده و مى‏گفت: اى خدايى كه مكانى گنجايش تو را ندارد و نه مكانى از تو تهى است، به اين جوان غريب محتاج چهار هزار درهم بده:
اميرمؤمنان(ع) نزد او رفت و فرمود: «اى جوان، دو شب گذشته از خدا هر چه خواستى به تو داد. حالا چهار هزار درهم را براى چه مى‏خواهى؟»
جوان عرض كرد: هزار درهم براى ازدواج مى‏خواهم، هزار درهم براى پرداخت قرض، هزار درهم براى خريد خانه و هزار درهم براى مخارج زندگى.
امام على(ع) فرمودند: وقتى از مكه برگشتم، به خانه‏ام بيا.
جوان عرب يك هفته در مكه ماند، سپس به مدينه آمد و ندا داد: چه كسى مرا به منزل اميرالمؤمنين على(ع) راهنمايى مى‏كند؟



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: خدمت, به, جوانان,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:46
عظمت علم مولا علی(ع)


روزى على (ع) در زمان خلافتش بالاى منبر فرمود: ((قبل از آنكه از ميان شما بروم هر سؤ ال داريد بپرسيد، چرا كه من به راههاى آسمانها آگاهتر از راههاى زمين هستم .))
يك نفر از حاضران برخاست و گفت : جبرئيل در كجاست ؟ على (ع) به آسمان و مشرق و مغرب نگاه كرد، و بعد از چند لحظه به او فرمود: ((همه جا را ديدم ، ولى جبرئيل را نديدم ، جبرئيل تو هستى )) حاضران ديدند آن سؤ ال كننده از نظرها پنهان شد، و هنگام رفتن خطاب به امير مؤ منان على (ع) مى گفت : ((حقّا كه تو در سخن خود راستگو هستى !))



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: عظمت, علم, مولاوعلی, (, ع, ),
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:44
ساده زیستی امیرالمومنین


سید علی همدانی در کتاب ذخیرةالملوک آورده است: امیرمؤمنان علی(ع) در مسجد کوفه اعتکاف کرده بود که بادیه نشینی هنگام افطار به محضر او رسید. حضرت مقداری آرد جو همراه داشت. به او تعارف کرد و او نتوانست میل کند. از آن جا به خانه حسن و حسین(علیهم السلام) رفت و با آن ها غذا خورد. به هنگام غذا گفت: فقیری را دیدم که دلم برایش سوخت و نمی توانم چیزی تناول کنم و از آن ها خواست مقداری غذا برای آن فقیر ببرند.
امام حسن(ع) پرسید: آن فقیر کجا و کیست؟ آن مرد داستان را تعریف کرد. صدای گریه امام حسن(ع) بلند شد و فرمود: او پدرم علی(ع) امیرمؤمنان و خلیفه مسلمانان است.



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:41
تهمت از آسمان و کوه ها،سنگین تر است.
| ادامه مطلب...

یک روز مردی که طالب دانش و معرفت بود برای دریافت پاسخ هفت مسئله، پس از پیمودن هفتصد فرسنگ راه، به نزد امیرالمؤمنین علی (ع) آمد و گفت: «یا امیرالمؤمنین! من هفتصد فرسخ راه آمده ام تا از هفت مسئله سؤال کنم». امام (ع) فرمود: «هر سؤالی مایلی بپرس.»

آن مرد گفت: 1 - سنگین تر از آسمان، پهناورتر از زمین، بی نیازتر از دریا، سخت تر از سنگ، سوزان تر از آتش، سردتر از سرما و تلخ تر از زهر چیست؟

حضرت در پاسخ او فرمود:

- از آسمان سنگین تر، تهمت و افترا بر شخص بی گناه است؛

- از زمین پهناورتر، دامنه حق و حقیقت است؛ 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: تهمت, از, آسمان, ها, و, کوه, ها, سنگین, تر, است,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:39
لذات هفت گانه
| ادامه مطلب...

روزي جابر بن عبدالله انصاري خدمت امام علي عليه السلام بود و آه عميقي كشيد . امام فرمود : گويي براي دنيا ، اينگونه نفس عميق و آه طولاني كشيدي ؟
جابر عرض كرد : آري بياد روزگار و دنيا افتادم و از ته قلبم آه كشيدم . امام فرمود : اي جابر ، تمام لذتها و عيشها و خوشيهاي دنيا در هفت چيز است : خوردنيها و آشاميدنيها و شنيدنيها و آميزش جنسي و سواري و لباس اما لذيذترين خوردني عسل است كه آب دهان حشره اي به نام زنبور است .
گواراترين نوشيدنيها آب است كه در همه جا فراوان است . بهترين شنيدنيها غناء و ترنم است كه آن هم گناه است . لذيذترين بوييدنيها بوي مشك است كه آن خون خشك و خورده شده از ناف يك حيوان (آهو) توليد مي شود .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: لذات, هفت, گانه,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:38
عقوبت با آتش[ترس از خدا،توبه]
| ادامه مطلب...

روزي اميرالمو منين با جمعي از اصحاب بودند كه شحصي آمد و عرض كرد : يا امير المو منين ، من به پسري دخول كردم مرا پاك كن .
امام فرمود : برو به منزل خودت ، شايد صفرا يا سودا بر تو غلبه كرده باشد . چون فردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشايسته كرد؛ امام همان جواب را فرمودند .
روز سوم آمد و اقرار كرد و امام جواب اول را دادند .
روز چهارم آمد و اقرار كرد ، امام فرمود : حالا كه چهار مرتبه اقرار كردي ، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم براي حد اين عمل ، سه حكم فرموده است يكي از اين سه را انتخاب كن .
فرمود : شمشير بر گردن زدن ؛ يا انداختن از بلندي ، يا با حالتي كه دست و پا بسته باشد سوزانيدن به آتش .
آن مرد گفت : كدام يك از اين سه عقوبت ، بر من سخت تر است ؟ فرمود : سوختن با آتش ، عرض كرد : يا علي عليه السلام من همين را اختيار كردم .
امام فرمود : پس خودت را براي اين كار آماده كن ، عرض كرد : حاضر شدم ، برخاست و دو ركعت نماز خواند و بعد از آن گفت : خداوندا مرتكب گناهي شده ام كه تو مي داني و از عذاب تو ترسيدم و به خدمت وصي رسول الله و پسر عموي آن حضرت آمده ام و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام . و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام پاك كند .  



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: عقوبت, با, آتش,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:33
عبادت ابلیس


اميرالمو منين عليه السلام فرمود : از كار خداوند درباره شيطان عبرت بگيريد ، زيرا كه عبادت و بندگي بسيار و منتهاي سعي و كوشش ، او را (بر اثر تكبر) باطل و تباه ساخت ، در حالي كه خدا را شش هزار سال عبادت كرده بود ، كه براي شما معلوم نيست از سالهاي دنياست يا از سالهاي آخرت (كه هر روز آن معادل پنجاه هزار سال دنياست ) و اين به جهت سركشي يك ساعت بود (كه خود را برتر از آدم دانسته و به او سجده نكرد) پس چه كس بعد از شيطان ، با بجا آوردن معصيت او ، از عذاب خدا سالم ماند ؟ از امام صادق عليه السلام پرسيده شد : به چه علت حق تعالي به ابليس تا وقت معلوم مهلت داد ؟ فرمود : به خاطر حمد و شكري كه به جاي آورد . پرسيده شد : حمد و شكرش چه بود ، فرمود : عبادت شش هزار ساله او در آسمان (و در جاي ديگر فرمود : شيطان دو ركعت نماز در هفت آسمان به شش هزار سال بجاي آورد)



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: عبادت, ابلیس,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:30
نماز از ترس


عرب بياباني به مسجد پيامبر آمد و حضرت اميرالمو منين عليه السلام در مسجد حاضر بودند . عرب نمازي با سرعت و عجله خواند و مراعات هيچگونه آداب از قرايت و اركان و واجبات را ننمود .
بعد از آنكه خواست از مسجد بيرون رود ، حضرت امير عليه السلام او را صدا زدند كه بيا نماز را دوباره از روي تاءني و با آداب بخوان ، كه اين نماز را كه خواندي درست نبود .
عرب از ترس (نعلين ) حضرت ، نمازي با آداب و با تاءني خواند و مراعات قرايت و ترتيل و خضوع را نمود .
بعد از تمام شدن نماز ، اميرالمو منين عليه السلام فرمود : اي عرب اين نماز كه خواندي بهتر از نماز اولي نبود ؟
گفت : بخداي قسم يا اميرالمو منين ، زيرا كه نماز اول از ترس خدا بود و نماز دوم از ترس نعلين شما بود (حضرت خنديد) .



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: نمار, از, ترس,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:28
مکر و حیله عمروعاص
| ادامه مطلب...

عمروعاص كه مردي زيرك و سياست باز بود نامي از بزرگترين حيله بازيهاي او در تاريخ ثبت است
او وقتي ، جناب جعفر طيار برادر امير المو منين عليه السلام از طرف پيامبر با گروهي به حبشه رفتند با حيله اي به حبشه رفت و به نجاشي گفت : مردي را ديدم كه از حضور شما خارج شد ، او فرستاد دشمن ماست ، اجازه بده او را بكشيم تا انتقام خود را از آن گرفته باشيم ، كه اينها به بزرگان ما زياد توهين كردند ، نجاشي ناراحت شد و مشت محكمي بصورت عمرو عاص نواخت !
عمر و عاص در زمان خلافت ابوبكر بفرماندهي سپاهي متوجه شام گرديد در زمان عمر مدتي حكومت فلسطين را بعهده داشت و بطرف مصر رفت و آنجا را هم فتح كرد و حاكم آنجا گرديد .
تا چهار سال از خلافت عمر هم حاكم مصر بود ، وليكن عثمان او را معزول ساخت و رابطه او و عثمان تيره شد؛ و نوعا از عثمان انتقاد مي كرد تا جاييكه روزي كه عثمان بالاي منبر بود ، او گفت : خيلي برايت سخت گرفته اي تا جاييكه در اثر انحراف تو همه امت منحرف شدند ، يا عدالت پيشه كن يا از كار بر كنار شو
گاهي نزد امير المو منين عليه السلام مي آمد و مي خواست او را عليه عثمان تحريك كند ، گاهي اين مكار نزد طلحه و زبير مي رفت و آنها را به كشتن عثمان تشويق مي كرد .  



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: مکر, و, حیله, عمروعاص,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:26
آبروی مومن


امیر مؤمنان (علیه السلام) مقدار پنج وَسَق (حدود پنج بار) خرما برای مردی فرستاد. آن مرد شخصی آبرومند بود و از کسی تقاضای کمک نمی کرد. شخصی در آنجا بود و به علی (علیه السلام) گفت: «آن مرد که تقاضای کمک نکرد، چرا برای او خرما فرستادید؟ به علاوه یک وسق برای او کافی بود.» امیرالمؤمنین به او فرمودند: «خداوند امثال تو را در جامعه ی ما زیاد نکند. من می دهم، تو بخل می ورزی اگر من آن چه را که مورد حاجت او است، پس از درخواست او، به او بدهم، چیزی به او نداده ام، بلکه قیمتِ آبرویی را که به من داده به او داده ام. زیرا اگر صبر کنم تا او درخواست کند، در حقیقت او را وادار کرده ام که آبرویش را به من بدهد، آن رویی را که در هننگام عبادت و پرستش خدای خود و خدای من، به خاک می ساید



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:25
فرق سگ و گوسفند[علم و دانایی]
| ادامه مطلب...

مردی اعرابی از امیرالمومنین علیه السلام پرسید؛ سگی را دیدم با گوسفندی جستن كرد و از آنها حملی به هم رسید، این حمل به كدامیك ملحق است ؟
آن حضرت علیه السلام فرمود: او را در كیفیت خوراكش ‍ آزمایش كن ، اگر گوشتخوار بود سگ است و اگر علف خوار بود گوسفند.
اعرابی : او را دیده ام گاهی گوشت خورده و گاهی علف.
علی علیه السلام او را در آب آشامیدن آزمایش كن ، اگر با دهان آب می خورد گوسفند است و اگر با زبان آب می خورد سگ است.
اعرابی : هر دو جور آب می خورد.
علی علیه السلام او را در راه رفتن آزمایش كن ، اگر دنبال گله می رود سگ است و اگر وسط یا جلو گله می رود گوسفند است.
اعرابی : گاهی چنین است و گاهی چنان.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: فرق, سگ, و, گوسفند, [علم, و, دانایی, ],
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:22
ذبح کدو


پس از آنكه معاويه به مخالفت با اميرالمو منين عليه السلام پرداخت ، تصميم گرفت عقل و مراتب اطاعت مردم شام را آزمايش كند ، لذا با عمروعاص مشورت كرد .
عمروعاص گفت : به مردم شام دستور بده كدو را مانند گوسفند ذبح كنند و پس از تذكيه آنرا بخورند ، اگر فرمانت را اجراء نمودند آنها يار تو هستند وگرنه اطاعت نكنند .
معاويه دستور داد از فردا كدو را مانند گوسفند ذبح كنند ، و مردم شام بدون كوچترين اعتراض اجراء نمودند و اين بدعت در سراسر شام معمول گرديد .
طولي نكشيد كه خبر اين بدعت به گوش مردم عراق رسيد ، بعضي از آنان از اميرالمو منين عليه السلام در اين باره پرسش كردند .
حضرت در جواب فرمود : خوردن كدو ، ذبح لازم ندارد، مراقب باشيد كه شيطان عقلتان را نبرد و افكار شيطاني حيرت زده و سرگردانتان ننمايد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: ذبح, کدو,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:21
معلم جبرئیل


روزي جبرييل در خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ، مشغول صحبت بود كه حضرت علي عليه السلام وارد شد . جبرييل چون آن حضرت را ديد برخاست و شرايط تعظيم به جاي آورد .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود : يا جبرييل ! از چه جهت به اين جوان تعظيم مي كني ؟ عرض كرد : چگونه تعظيم نكنم كه او را بر من ، حق تعليم است !
فرمود : چه تعليمي ؟ عرض كرد : در وقتي كه حق تعالي مرا خلق كرد از من پرسيد : تو كيستي و من كيستم ؟ من در جواب متحير ماندم ، و مدتي در مقام جواب ساكت بودم كه اين جوان در عالم نور به من ظاهر گرديد ، و اين طور به من تعليم داد كه بگو : تو پروردگار جليل و جميلي و من بنده ذليل و جبرييلم : از اين جهت او را كه ديدم تعظيمش كردم .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم پرسيد : مدت عمر تو چند سال است ؟ عرض كرد : يا رسول الله در آسمان ستاره اي هست كه هر سي هزار سال يك بار طلوع مي كند ، من او را سي هزار بار ديده ام

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: معلم, جبرئیل,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:20
غلام سیاه
| ادامه مطلب...

غلام سياهي را به خدمت علي عليه السلام آوردند كه دزدي كرده بود . حضرت فرمود : اي اسود (سياه ) دزدي كردي ؟ عرض كرد : بلي يا علي عليه السلام ، فرمود : قيمت آنچه دزديده اي به دانك و نيم مي رسد ؟ عرض كرد : بلي ، فرمود : بار ديگر از تو مي پرسم اگر اعتراف نمايي (انگشت ) دست راست تو را قطع مي كنم .
عرض كرد : بلي يا اميرالمو منين ؛ حضرت بار ديگر از وي پرسيد و او اعتراف كرد؛ به فرموده امام انگشتان دست راست او را بريدند .
غلام سياه انگشتان دست بريده را بر دست ديگر گرفته و بيرون رفت ، در حالي كه خون از آن مي چكيد .
عبدالله بن الكواء به وي رسيد و گفت : غلام سياه دست راستت را كي بريد ؟
گفت : شاه ولايت امير مومنان پيشواي متقيان مولاي من و جميع مردمان و وصي رسول آخرالزمان .
ابن الكوا گفت : اي غلام ! دوست تو را بريده است و تو مدح و ثناي او مي كني ؟ گفت : چگونه مدح او نگويم كه دوستي او با خون و گوشت من آميخته است ؟ ! آن حضرت دست مرا به حق بريد .



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: غلام, سیاه,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:18
حضرت علی و کاسب بی ادب


در ايامي كه اميرالمو منين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود ، اغلب به سركشي بازارها مي رفت و گاهي به مردم تذكراتي مي داد .
روزي از بازار خرمافروشان گذر مي كرد ، دختر بچه اي را ديد كه گريه مي كند ، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد . او در جواب گفت : آقاي من يك درهم داد خرما بخرم ، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند ، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمي كند .
حضرت به كاسب فرمود : اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد ، شما خرما را بگير و پولش را برگردان .
كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه علي عليه السلام زد كه او را از جلوي دكانش رد كند .
كساني كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند ، چه مي كني اين علي بن ابيطالب عليه السلام است ! !
كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد ، و فورا خرماي دختربچه را گرفت و پولش را داد .
سپس به حضرت عرض كرد : اي اميرالمو منين عليه السلام از من راضي باش و مرا ببخش .
حضرت فرمود : چيزي كه مرا از تو راضي مي كند اين است كه : روش خود را اصلاح كني و رعايت اخلاق و ادب را بنمايي

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: حضرت, علی, و, کاسب, بی, ادب,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:17
جانشین بالحق پیامبر
| ادامه مطلب...

در كتاب كشف الغمه از حضرت سيدالشهداء عليه السلام مروي است كه فرمود : چون جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله از دنيا رحلت فرمود ، پدرم اميرالمو منين علي عليه السلام آواز داد و ندا كرد كه هر كس نزد پيغمبر امانتي يا وعده اي يا ديني بوده باشد بيايد از من بگيرد ، پس هر كس كه طلبكار بود يا وعده اي از حضرت رسول صلي الله عليه و آله داشت مي آمد و پدرم دست به زير مصلاي خود برده به قدر طلب و وعده هر شخصي ميداد .
اين خبر به مرو رسيد رفت و به ابوبكر گفت : اگر تو ضامن وعده ها و ديون رسول خدا صلي الله عليه و آله شوي چنانكه علي بن ابيطالب عليه السلام پس از زير سجاده خود مي يابي ، آنچه علي مي يابد . پس ابوبكر نيز ندا در داد و اين خبر را به حضرت علي عليه السلام عرض كردند ، حضرت فرمود : زود باش كه پشيمان مي شود روز ديگر ابوبكر با اصحاب خود نشسته بود كه اعرابي آمد و گفت وصي رسول خدا صلي الله عليه و آله كيست ؟
ابوبكر را نشان دادند اعرابي رو به ابوبكر كرده گفت : حضرت رسول صلي الله عليه و آله باري من هشتاد ناقه سرخ موي و سياه چشم و بلند كوهان وعده كرده است ، اكنون چون تو در جاي آن حضرت نشسته اي از تو مطالبه مي كنم ، ابوبكر رو به عمر كرد و گفت اكنون علاج ادعاي اعرابي را بكن ، عمر گفت : شاهد بخواه كه وعده حضرت رسول صلي الله عليه و آله را اثبات كند ، ابوبكر شاهد خواست اعرابي گفت : آيا لياقت داشت كه شخصي مثل من از شخصي مانند آن بزرگوار شاهد و گواه گرفته باشم ؟ به احتمال آن كه العياذ بالله آن بزرگوار انكار وعده خود خواهد كرد ، پس به من معلوم شد كه تو وصي و جانشين آن حضرت نيستي .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: جانشین, بالحق, پیامبر,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:14
خضر نبی
| ادامه مطلب...

در عصر خلافت ابوبكر، حضرت امام علي عليه‏السلام به همراه فرزند بزرگوارش حضرت امام حسن عليه‏السلام و سلمان فارسي، در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند.
ناگاه، مردي خوش قامت، كه لباس‏هاي زيبا پوشيده بود، نزديك آمد و به حضرت امام علي عليه‏السلام سلام كرده، در محضر آن حضرت نشست و چنين گفت: اي اميرالمومنين! من از شما سه مساله مي پرسم، اگر شما پاسخ آنها را داديد، مي فهمم كه آنها حق شما را غصب كردند و دنيا و آخرت خود را تباه ساخته‏اند (و تو بر حق هستي) وگرنه، آنها و شما در يك سطح و با هم برابر هستيد.
امام علي عليه‏السلام فرمود: آنچه مي خواهي بپرس.
مرد ناشناس گفت:
1. به من خبر بده، وقتي كه انسان مي خوابد، روحش به كجا مي رود؟
2. انسان چگونه چيزي را به ياد مي آورد و چيزي را فراموش مي كند؟
3. افراد چگونه به دايي يا عموي خود شباهت پيدا مي كنند؟
در اين هنگام، امام علي عليه‏السلام به فرزند بزرگوارش، (امام) حسن عليه‏السلام متوجه شد و فرمود: اي ابامحمد! پاسخ (پرسشهاي) اين مرد را بده!
امام حسن مجتبي عليه‏السلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ (پرسشهاي) او را اين چنين بيان كرد:
1. انسان هنگامي كه مي خوابد، روح او (منظور، مرحله‏اي از روح است، نه روح كامل) به باد مي پيوندد و آن باد به هوا آويخته مي شود، تا هنگامي كه بدن انسان براي بيدار شدن، حركت مي كند.



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: خضر, نبی,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:12
ترس از خدا
| ادامه مطلب...

چون آن شب هوا مهتابى نبود، تشخيص نمى دادم كيست . آهسته وارد شد. تعادل نداشت و دستش را به ديوار گرفته بود و همين طور جلو مى آمد.
خدايا! چه شده است ؟ اين موقع شب او كيست ؟ آن هم با اين وضع ! شايد خواب وحشتناكى ديده و ترسيده بود.
جلوتر آمد. ديدم مثل بيد مى لرزد و هاى هاى گريه مى كند و گويى قرآن مى خواند!
باز جلوتر آمد. صدايش را شنيدم كه آيات آخر سوره آل عمران را مى خواند:
ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار؛
(خدايا! هستى را بيهوده نيافريدى . تو منزهى ! پس ما را از عذاب آتش ‍ نگهدار!
شناختمش ! عجب ! اين همان شير ميدانهاى نبرد و فرمانده شجاع است ؟ پس آشفتگى امشب او به سبب چيست ؟! مات و مبهوت مانده بودم !
پرسيد: حبه ! بيدارى ؟
- آرى ، ولى اين چه حالى است كه شما داريد؟ چه شده است ؟

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: ترس, از, خدا,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : جمعه 20 شهريور 1394
زمان : 1:11
بگویید:معبودی جز الله نیست
| ادامه مطلب...

ص وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ (٢) بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ (٣) كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنادَوْا وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ ص، سوگند به قرآنى كه داراى ذكر است (كه اين كتاب، معجزۀ الهى است) . ولى كافران گرفتار غرور و اختلافند! چه بسيار اقوامى را كه پيش از آنها هلاك كرديم؛ و به هنگام نزول عذاب فرياد مى‌زدند ولى وقت نجات گذشته بود! حديثى است كه مرحوم «كلينى» از امام باقر عليه السلام چنين نقل مى‌كند:

«ابوجهل» و جماعتى از «قريش» نزد «ابوطالب» ، عموى پيامبر صلى الله عليه و آله آمده گفتند: فرزند برادرت، ما را آزار داده، و خدايان ما را نيز ناراحت ساخته است! او را بخوان و به او دستور ده، دست از خدايان ما بردارد، تا ما هم ناسزا به خداى او نگوئيم! «ابوطالب» ، كسى را خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله فرستاد، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد خانه شد، و به اطراف اطاق نگاه كرد، ديد كسى جز مشركان در كنار «ابوطالب» نيست، گفت: السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى: «سلام بر كسانى كه پيرو هدايتند» ! پس از آن نشست، «ابوطالب» سخنان آنها را براى پيامبر صلى الله عليه و آله شرح داد. 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: بگویید, معبودی, جز, الله, نیست,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 23:46
من از جبابره نیستم


روزى يك عرب بيابانى خدمت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله آمد و حاجتى داشت وقتى كه جلو آمد روى حساب آن چيزهايى كه شنيده بود ابهت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله او را گرفت و زبانش به لكنت افتاد!
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله ناراحت شدند و سؤ ال كردند:
آيا از ديدن من زبانت به لكنت افتاد؟
سپش پيامبر صلى اللّه عليه و آله او را در بغل گرفتند و بطورى فشردند كه بدنش ، بدن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله را لمس نمايد، آنگاه فرمودند: آسان بگير از چه مى ترسى ؟ من از جبابره نيستم . من پسر آن زنى هستم كه با دست خودش از پستان گوسفند شير مى دوشيد، من مثل برادر شما هستم .

اينجاست كه مى بينيم آن قدرت و نفوذ و توسعه و امكانات يك ذره نتوانسته است در روح پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله تاءثير بگذارد. پيغمبر و على ، مقامشان خيلى بالاتر از اين حرفهاست . بايستى سراغ سلمانها، ابى ذرها، عمارها، اويس قرنى ها و صدها نفر ديگر از اينها برويم و يا قدرى به جلوتر بيائيم سراغ شيخ انصارى برويم

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: من, از, جبابره, نیستم, ,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 23:44
مکالمه پیامبر با فردی جوان
| ادامه مطلب...

از اسحاق ابن عمار روايت شده گفت: شنيدم از حضرت صادق (عليه السلام) كه فرمود: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله نماز صبح را در مسجد با مردم به جاى آورد چشمش در مسجد بجوانى افتاد كه رنگش زرد و بدنش لاغر و چشمانش بگودى فرو رفته بود.

حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله به او فرمود: چگونه صبح كردى؟ عرض كرد: با يقين، حضرت تعجب كرد و خوشحال شد از گفتارش و فرمود: براى هر يقينى حقيقتى است پس چيست علامت يقين تو؟ عرض كرد: همين يقين من است كه مرا به فكر آخرت انداخته و محزون كرده و در شب خواب ندارم و در روزهاى گرم تابستان مرا به روزه واداشته و مرا به دنيا و هرچه در او است بى‏رغبت نموده تا اينكه گويا نظر مى‏كنم به عرش خداى خودم در حاليكه برپا شده براى حساب و محشور شدند مخلوقات براى حساب و من هم در ميان آنها هستم مثل آنكه مى‏بينم اهل بهشت را در بهشت به ناز و نعمت مشغول هستند و گويا نظر مى‏كنم به اهل جهنم در حالتى كه در جهنم و در عذاب هستند گويا اينكه مى‏شنوم الان صداى آتش را با گوش خود.

پس رسول گرامى صلى‏الله عليه و آله به اصحابش فرمود: اين بنده‏اى است كه خدا قلبش را با ايمان نورانى كرده بعد از آن فرمودند: ثابت باش بر اين يقينى كه دارى.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: مکالمه, پیامبر, با, فردی, جوان,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 23:41
ماجرای معراج پیامبر[دیدن قصری از یاقوت سرخ]
| ادامه مطلب...

در کتاب امالی شیخ طوسی از امام صادق و ایشان از پدرانشان علیهم السلام نقل می کند که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هنگامي كه (در شب معراج) مرا به آسمان بردند، وارد بهشت شدم و در آن قصري از ياقوت سرخ ديدم كه بر اثر درخشش، از بيرون داخل آن ديده مي شد و در آن بنايي از درّ و زبرجد بود. گفتم: اي جبرئيل! اين قصر براي كيست؟ جبرییل گفت: اين براي كسي است كه سخن نيكو بگويد و روزه دائمي بگيرد و غذا بدهد و در شب در حالی كه مردم خوابند، به مناجات بپردازد.

حضرت علي عليه السلام عرضه داشت: اي پيامبر خدا! در ميان امت شما چه كسي طاقت انجام اين كارها را دارد؟
ايشان فرمودند: اي علي نزدیک بیا؛ و آن حضرت به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نزديك شد. آن حضرت به او فرمود: آيا مي داني نيكو سخن راندن چيست؟ آن حضرت عرض كرد: خداوند و رسولش داناترند. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: كسي كه بگويد: سبحان الله، و الحمد لله و لا إله إلا الله،‌ و الله اكبر. سپس فرمودند: آيا مي داني روزه دائمي گرفتن يعني چه؟
آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند:‌ هر كس ماه رمضان را روزه بگيرد و يك روز آن را هم نخورد.



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: ماجرای, معراج, پیامبر, [, دیدن, قصری, از, یاقوت, سرخ, ],
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 23:37
ابن اللبیه و جمع آوری زکات
| ادامه مطلب...

حضرت رسول اكرم صلى ‏الله عليه و آله مردى به نام ابن اللبيه را از طايفه ازد براى جمع آورى زكات فرستاد و چون آن مرد از ماموريت خود بازگشت مبلغى از اموال را كه همراه آورده بود تسليم پيغمبر اكرم صلى‏الله عليه و آله كرد و مبلغى را براى خود برداشت و گفت: آن قسمت مال شما و اين قسمت هديه‏اى است كه مردم به من اهداء كرده‏اند رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله فرمود: چرا در خانه پدر و مادر ننشستى تا ببينى هديه برايت مى‏آورند يا نه بعد به سخن برخاست و در طى بيان موثرى فرمود: چگونه است كه ما مردمان را مامور جمع آورى زكات مى‏سازيم پس مى‏گويند اين قسمت مال شما و اين قسمت هديه است كه بما اهداء شده چرا چنين مامور در خانه پدر و مادرش نمى‏نشيند تا ببينند هديه برايش مى‏برند يا نه‏

روى عن رسول الله صلى‏الله عليه و آله قال: خصله من لزمها اطاعته الدنيا و الاخره و ربح الفوز بالجنه، قيل و ما هى يا رسول الله صلى‏الله عليه و آله؟ قال: التقوى‏

فرمود: هركس داراى يك خصلت باشد و مدام ملازم او باشد دنيا و آخرت از او اطاعت مى‏كند، گفته: شد كدام آن خصلت؟ فرمودند: تقوى است.

يعنى: اگر كسى داراى زهد باشد همه چيز در اختيار او است اما اگر تقوى نباشد زندگى كردن براى انسان مشكل مى‏شود.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: ابن, اللبیه, و, جمع, آوری, زکات,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 23:33
شب میلاد
| ادامه مطلب...

يوسف، در مكّه زندگى مي كرد. او يهودي بود. شبى مشاهده كرد ستارگان، وضع طبيعى خود را از دست داده اند. با خود گفت: بايد در اين شب پيغمبرى متولد شده باشد. در كتابي خوانده‏ام؛ هر گاه پيغمبر آخر الزمان متولد شود، شياطين از رفتن به آسمان‌ها ممنوع مي شوند.


يوسف، صبح هنگام در اجتماع قريش حاضر شد و پرسيد: آيا در خانواده‏هاى شما فرزندى متولد شده است؟!.


گفتند: آرى ديشب براى عبد اللَّه بن عبد المطلب پسرى متولّد شده است.


پرسيد: او را به من نشانمي دهيد؟!.


وى را به در منزل آمنه بردند. به او گفتند: فرزندت را بيرون آور ... .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: شب, میلاد,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 23:28
عاطفه پیامبر


مردى* خدمت پيامبر(ص) عرض كرد: يا رسول الله! ما در زمان جاهليّت بت ها را پرستش مى كرديم. فرزندان خود را مى كشتيم. دخترى داشتم، از اين كه او را به مهمانى مى بردم، خيلى خوشحال مى شد. روزى او را به قصد مهمانى بيرون بردم. دخترم دنبال سرم حركت مى كرد. رفتم تا به چاهى رسيدم. آن چاه از خانه من، زياد دور نبود. دست دخترم را گرفتم. او را در چاه انداختم. آخرين چيزى كه از او به ياد دارم، اين است كه با مظلو ميّت تمام فرياد مى زد: پدر!... پدر!...

رسول اكرم(ص) با شنيدن اين ماجراي غم انگيز، آن چنان گريه كرد كه اشك ديدگانش خشك شد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: عاطفه, پیامبر,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 23:26
اندازه محبت خداوند به بندگانش
| ادامه مطلب...

زيارت رسول اكرم حضرت محمّد صلّي الله عليه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن کار تصميم گرفت به «مدينه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده ديد. آن ها را برداشت تا به عنوان هديه براي پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز كنان از راه رسيد. جوجه هايش را در دستِ مرد، اسير ديد. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال مي كرد.


مرد به مدينه رسيد. يك سره به مسجد رفت. پس از زيارت رسول خدا نبيّ اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ايشان گذاشت. پرنده ي مادر كه به دنبالِ جوجه هايش پرواز كرده بود، به سرعت فرود آمد. غذايي را كه به منقار گرفته بود، در دهانِ يكي از جوجه ها گذاشت و دور شد.


رسول خدا نبی اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم و اصحاب ايشان، اين صحنه را مي نگريستند. ساعتي گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همين لحظه، دوباره پرنده ي مادر رسيد. فرود آمد. غذايي را تهيّه كرده بود. آن را دهانِ جوجه ي ديگر گذاشت. پرواز كرد و دور شد. 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: اندازه, محبت, خداوند, نسبت, بندگانش,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 23:23
اندازه محبت خداوند به بندگانش
| ادامه مطلب...

زيارت رسول اكرم حضرت محمّد صلّي الله عليه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن کار تصميم گرفت به «مدينه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده ديد. آن ها را برداشت تا به عنوان هديه براي پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز كنان از راه رسيد. جوجه هايش را در دستِ مرد، اسير ديد. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال مي كرد.


مرد به مدينه رسيد. يك سره به مسجد رفت. پس از زيارت رسول خدا نبيّ اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ايشان گذاشت. پرنده ي مادر كه به دنبالِ جوجه هايش پرواز كرده بود، به سرعت فرود آمد. غذايي را كه به منقار گرفته بود، در دهانِ يكي از جوجه ها گذاشت و دور شد.


رسول خدا نبی اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم و اصحاب ايشان، اين صحنه را مي نگريستند. ساعتي گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همين لحظه، دوباره پرنده ي مادر رسيد. فرود آمد. غذايي را تهيّه كرده بود. آن را دهانِ جوجه ي ديگر گذاشت. پرواز كرد و دور شد. 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: اندازه, محبت, خداوند, نسبت, بندگانش,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 23:23
بگو پدر جان


وقتى آيه 63 سوره نور نازل شد كه :
لا تجعلوا دعاء الرسول بينكم كدعاء بعضكم بعضا يعنى : ((پيامبر(ص ) را به آنگونه كه يكديگر را صدا مى زنيد صدا نزنيد)).
مسلمانان به پيروى از اين آيه ، ديگر به پيامبر(ص )، ((يا محمد)) نمى گفتند بلكه يا رسول الله و يا ايها النبى مى گفتند.
فاطمه زهرا(ع) مى گويد: بعد از نزول اين آيه من ديگر جراءت نكردم ، پدرم را به عنوان يا ابتاه (پدر جان !) صدا كنم ، بلكه وقتى خدمتش مى رسيدم يا رسول الله (اى رسولخدا) مى گفتم .
يكى دوبار اين خطاب را تكرار نمودم ، ديدم پيامبر(ص ) ناراحت شد، و به فرموده : ((ايى فاطمه اين آيه درباره تو نازل نشده و نه درباره خاندان و نسل تو، تو از منيى و من از توام .
$ سپس اين جمله را فرمود:
قولى يا ابه فانها احيا للقلب و ارضى للرب : ((بگو پدر جان ! كه اين سخن قلب (من ) را زنده و خدا را خشنود مى سازد))

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: بگو, پدر, جان,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 17:15
محبت


روزى رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله نشسته بود و يكى از فرزندانشان را روى زانوى خود نشانده و مى بوسيد و به او محبّت مى كرد.
در اين هنگام مردى از اشراف جاهليت خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله رسيد و به آن حضرت عرض كرد:
من ده تا پسر دارم و تا حال هنوز هيچكدامشان را براى يك بار هم نبوسيده ام . پيامبر صلى اللّه عليه و آله از اين سخن چنان عصبانى و ناراحت شدند كه صورت مباركشان برافروخته و قرمز گرديد، آنگاه فرمود:
من لا يَرحم لا يُرحم ، آن كس كه نسبت به ديگرى رحم نداشته باشد خدا هم به او رحم نخواهد كرد. و بعد اضافه نمود:
من چه كنم اگر خدا رحمت را از دل تو كنده است

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: محبت,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 18:14
از کودکی بزرگ بود


هنوز در رحم مادر بود كه پدرش در سفر بازرگانى شام در مدينه در گذشت . جدّش عبدالمطلب ، كفالت او را عهده گرفت . از كودكى آثار عظمت و فوق العادگى از چهره و رفتار و گفتارش پيدا بود. عبدالمطلب به فراست دريافته بود كه نوه اش آينده اى درخشان دارد.
هشت ساله بود كه جدش عبدالمطلب درگذشت . و طبق وصيّت او ابوطالب عموى بزرگش عهده دار كفالت او شد. ابوطالب نيز از رفتار عجيب اين كودك كه با ساير كودكان شباهت نداشت در شگفت مى ماند.
هرگز ديده نشد مانند كودكان همسالش نسبت به غذا حرص و علاقه نشان بدهد، به غذاى اندك اكتفا مى كرد و از زياده روى امتناع مى ورزيد. بر خلاف كودكان همسالش و برخلاف عادت و تربيت آن روز موهاى خويش ‍ را مرتب مى كرد و سر و صورت خود را تميز نگه مى داشت .
روزى ابوطالب از او خواست كه در حضور او جامه هايش را بكند و به بستر برود، او اين دستور را با كراهت تلقى كرد و چون نمى خواست از دستور عموى خويش تمرّد كند به عمو گفت : روى خويش را برگردان تا بتنوانم جامه ام را بكنم ، ابوطالب از اين سخن كودك در شگفت شد. زيرا در عرب آن روز حتى مردان بزرگ از عريان كردن همه قسمتهاى بدن خود احتراز نداشتند.
ابوطالب مى گويد: من هرگز از او دروغ نشنيدم ، كار ناشايسته و خنده بيجا نديدم ، به بازيهاى بچّه ها رغبت نمى كرد تنهايى و خلوت را دوست مى داشت و در همه حال متواضع بود

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: از, کودکی, بزرگ, بود,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 18:11
گریه پیامبر


رسول خدا صلى الله عليه و آله شبى در خانه همسرشان امّ سلمه بود نيمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاريكى مشغول دعا و گريه زارى شد.
امّ سلمه كه جاى رسول خدا صلى الله عليه و آله را در رختخوابش ‍ خالى ديد، حركت كرد تا ايشان را بيابد متوجه شد رسول اكرم صلى الله عليه و آله در گوشه خانه، جاى تاريكى ايستاده و دست به سوى آسمان بلند كرده اند. در حال گريه مى فرمود:
خدايا! آن نعمت هايى كه به من مرحمت نموده اى از من نگير!
مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان!
خدايا! مرا به سوى آن بديها و مكروههايى كه از آنها نجاتم داده اى برنگردان!
خدايا! مرا هيچ وقت و هيچ آنى به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چيز و از هر گونه آفتى نگهدار!
در اين هنگام، امّ سلمه در حالى كه به شدت مى گريست به جاى خود برگشت پيامبر صلى الله عليه و آله كه صداى گريه ايشان را شنيدند به طرف وى رفتند و علت گريه را جويا شدند.
امّ سلمه گفت:
يا رسول الله! گريه شما مرا گريان نموده است، چرا مى گرييد؟ وقتى شما با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داريد، اين گونه از خدا مى ترسيد و از خدا مى خواهيد لحظه اى حتى به اندازه يک چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس واى بر احوال ما!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند:
چگونه نترسم و چطور گريه نكنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم، در حالى كه حضرت يونس ‍ عليه السلام را خداوند لحظه اى به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمى بايست!



:: موضوعات مرتبط: علامه سید علی قاضی، داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: گریه, پیامبر,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 18:7
منافق


پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به همراه جمعى از مهاجران و انصار در مسجد النبى نشسته بودند ناگاه على (عليه السلام ) وارد مسجد شد حاضران به احترام او برخاستند و از او به گرمى استقبال كردند تا اينكه على (عليه السلام ) در جايگاه خود كه در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود نشست در اين ميان دو نفر از حاضران كه متهم به نفاق بودند با هم درگوشى صحبت مى كردند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وقتى كه آنها را ديد دريافت كه چرا آهسته با هم حرف مى زنند، آن حضرت خشمگين شد بطورى كه آثار خشم در چهره مباركش ظاهر شد سپس فرمود سوگند به آن كسى كه جانم در دست او است داخل بهشت نمى شود مگر كسى كه مرا دوست بدارد آگاه باشيد دروغگو است كسى كه گمان كند مرا دوست دارد ولى اين شخص (اشاره به على (عليه السلام )) را دشمن دارد. در اين هنگام دست على (عليه السلام ) در دست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و اين آيه (مجادله /9) نازل گرديد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه رازگويى مى كنيد به گناه و تعدى و معصيت رسول ، رازگويى نكنيد...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: منافق,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 17:5
یک درس آموزنده


پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سحرگاه به شخصى وعده داد كه در كنار تخته سنگ بزرگى منتظر آن شخص باشد، آن مرد رفت و برنگشت ، تا اين كه آفتاب بالا آمد و هوا گرم شد، اصحاب ديدند حضرت از شدت گرما سخت نارحت است . عرض كردند: يا رسول الله ! پدر و مادرمان به فدايت باد! اگر تغيير مكان داده به سايه تشريف ببرى بهتر است .
پيامبر اسلام حاضر نشد جايش را عوض كند و فرمود:
من به آن شخص وعده داده ام در اين مكان منتظرش باشم و اگر نيامد تا هنگام مرگ اينجا خواهم بود تا روز قيامت از همين مكان برانگيخته شوم

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: یک, درس, آموزنده,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 17:0
باز شدن زبان


جوانى را اجل در گرفت و زبانش از گفتند: لااله الااللّه بَند آمد. نزد پيغمبر خدا (ص) آمدند و جريان را گفتند: آن حضرت برخواست و نزد آن جوان رفت .
پيغمبر خدا (ص) گفتن شهادتين را بر آن جوان عرضه كرد، ولى زبان او باز نشد. رسول خدا (ص) فرمود: آيا اين جوان نماز نمى خوانده و روزه نمى گرفته است !؟
گفتند: بله نماز مى خواند و روزه مى گرفت .
حضرت فرمود: آيا مادرش وى را عاق نموده ؟
گفتند: بله .
حضرت فرمود: مادرش را حاضر كنيد! رفتند و پيرزنى را آوردند كه يك چشم وى نابينا بود.
پيامبر خدا (ص) به پير زن فرمود: پسرت را عفو كن .
گفت : عفو نمى كنم چون لطمه بصورتم زده و چشم مرا از كاسه درآورده است .
رسول خدا (ص) فرمود: برويد هيزم و آتش برايم بياوريد.
پيرزن گفت : براى چه مى خواهيد!؟
حضرت فرمود: مى خواهم او را به خاطر اين عملى كه با تو انجام داده بسوزانم . پير زن گفت : او را عفو كردم ! آيا او را مدّت 9 ماه براى آتش حمل نمودم ! آيا او را مدّت دو سال براى آتش شير دادم ! پس ترحّم مادرى من كجا رفته است .
در اين وقت زبان آن جوان باز شد و گفت : اشهد ان لا اله الاّ اللّه . زنى كه فقط رحيم باشد و اجازه ندهد كسى بسوزد. پس خدائى كه رحمان و رحيم است چگونه اجازه مى دهد، شخصى كه مدّت هفتاد سال بگفتن الرحمن الرحيم مواظبت كرده است بسوزاند



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: باز, شدن, زبان,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:49
پیامبر و دو حلقه جمعیت


رسول اكرم " ص " وارد مسجد مسجد مدينه شد ، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود ، و هر دسته‏ای حلقه‏ای تشكيل داده سر گرم كاری بودند : يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به‏ تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد . به كسانی كه همراهش بودند رو
كرد و فرمود : " اين هر دو دسته كار نيك می‏كنند وبر خير و سعادتمند " . آنگاه جمله‏ای اضافه كرد : " لكن من برای تعليم و
داناكردن فرستاده شده‏ام " ، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت ، و در حلقه آنها نشست

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: پیامبر, و, دو, حلقه, جمعیت,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:47
بردباری


رسول اکرم صلی الله علیه و آله بر جمعیتی گذشت که بین آنها مردی پر قدرت و نیرومندی بود که سنگ بزرگی را از زمین بر می داشت و مردم آن را سنگ زور مندان، یا وزنه قهرمانان می نامیدند و همه از عمل آن ورزشکار قوی در شگفت بودند.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله پرسیدند: این اجتماع برای چیست؟ مردم کار وزنه برداری آن قهرمان را به عرض ایشان رساندند.

فرمودند: آیه به شما نگویم قوی تر از این مرد کیست؟ سپس فرمودند: «رَجُلٌ سَبَّهُ رَجُلٌ فَحَلِمَ عَنْهُ فَغَلَبَ نَفْسَهُ وَغَلَبَ شَيْطَانَهُ وَشَيْطَانَ صَاحِبِهِ».
قوی تر از او کسی است که به او دشنام دهند و بردباری کند و بر نفس سر کش و انتقام جوی خود غلبه کند و بر شیطان دشنام گو پیروز شود.

در حدیثی امام صادق علیه السلام نیز آمده: «و لا تمار حلیما و لا سفیها: فان الحلیم یقلیک. و ان السفیه یؤذیک». نه با بردبار دانا مراء و جدل کن و نه با سفیه نادان، چرا که انسان بردبار کینه شما را در دل می گیرد و سفیه نادان آزارت می زند

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسب‌ها: بردباری,
نویسنده : محسن امامی
تاریخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394
زمان : 16:43


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.